امروز ۱۲ اردیبهشت روز معلم است و میخواهیم به جای گفتن یک تبریک رسمی و خشک یا نوشتن یک مطلب نیمه ابتکاری و نیمه تکراری، قسمتی از داستان شیرین و ماندگار «مدیر مدرسه» به قلم جلال آلاحمد را با هم بخوانیم:
«بارندگی که شروع شد دستور دادم بخاریها را از هفت صبح بسوزانند… بچهها همیشه زود میآمدند. حتی روزهای بارانی. مثل اینکه اول آفتاب از خانه بیرونشان میکنند. یا ناهارنخورده. خیلی سعی کردم یک روز زودتر از بچهها مدرسه باشم… اما عاقبت نشد که مدرسه را خالی از نفسِ به علمآلودهی بچهها استنشاق کنم… از راه که میرسیدند دور بخاری جمع میشدند و گیوههاشان را خشک میکردند… و خیلی زود فهمیدم که ظهر در مدرسه ماندن هم مسأله کفش بود. هر که داشت نمیماند. این قاعده در مورد معلمها هم صدق میکرد. اقلاً یک پول واکس جلو بودند.
برای خواندن باقی داستان، با مهربانه در ادامه مطلب همراه باشید.
باران کوهپایه کار یکی دو ساعت نبود و کوچههایی که از خیابان قیرریز به مدرسه میآمد خاکی بود و رفت و آمد بچهها آنرا به صورت تکه راهی در میآورد که آغل را به کنار نهر میرساند که دائماً گل است و آبافتاده و منجلاب. و بدتر حیاط مدرسه بود. بازی و دویدن موقوف شده بود. و مدرسه سوت و کور بود، کسی قدغن نکرده بود. اینجا هم مسألۀ کفش بود. پیش از اینها مزخرفات زیادی خوانده بودم دربارۀ اینکه قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است. به معلم یا به تخته پاککن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر… اما اینجا به صورتی بسیار ساده و بدوی قوام فرهنگ به کفش بود. گیوه توی آب سنگین میشد و اگر تند میرفتی به گل میچسبید و از پا درمیآمد. گذشته از دستهای چغندر و لباسهای خیس- به مدرسه که میرسیدند- چشم اغلبشان هم سرخ بود. پیدا بود که باز آن روز صبح یک فصل گریه کردهاند و در خانهشان علم صراطی بوده است و پدرها بیشتر میراب و باغبان و لابد همه خوشتخم و عیالوار.
صحبت از ترحم و نوعدوستی نبود. مدرسه داشت تخته میشد. عدهی غایبهای صبح ده برابر شده بود و ساعت اول هیچ معلمی نمیتوانست درس بدهد. دستهای ورمکرده و سرمازده کار نمیکرد… حتی معلم کلاس اولمان هم میدانست که فرهنگ و معلومات مدارس ما صرفاً تابع تمرین است. مشق و تمرین. ده بار بیست بار. دست یخکرده بیل و رنده را هم نمیتواند به کار بگیرد که خیلی هم زمختاند و دست پر کن. این بود که به فکر افتادیم.
فراش جدید واردتر از همه ما بود. یک روز در اتاق دفتر، شورامانندی داشتیم که البته او هم بود. خودش را کمکم تحمیل کرده بود… گفت حاضر است یکی از دُمکلفتهای همسایهی مدرسه را وادارد که شن برایمان بفرستد. به شرط آن که ما هم برویم و از انجمن محلی برای بچهها کفش و لباس بخواهیم. معلم کلاس سه مثل ترقه تز جا در رفت که «این گدابازیها کدام است و شأن مدرسه نیست و نزدیک شدن به این جور مجامع وسوسهانگیز است.» و از این جور حرفها. و لابد اگر مجلس آمده بود از عقب افتادن انقلاب هم چیزهایی از بر داشت که بخواند. اما مجلس آماده نبود و این بود که احتیاجی به دخالت من پیدا نشد و پیشنهاد را پذیرفتیم. اما نه من و نه هیچ یک از معلمها تا آن وقت اسمی از انجمن محلی نشنیده بودیم. قرار شد خودش قضیه را دنبال کند که هفتهی آینده جلسهشان کجاست و حتی بخواهد که دعوتمانندی از ما بکنند.
دو روز بعد سه تا کامیون شن آمد. دوتایش را توی حیاط مدرسه، خالی کردیم و سومی را دم در مدرسه؛ و خود بچهها نیم ساعته پهنش کردند. با پا و بیل و هر چه که به دست میرسید. پدر یکی از شاگردها فرستاده بود. و ناچار سر صف برایش زنده باد کشیدند. و عصر همان روز خود یارو آمده بود و دعوت کرده بود که برای آشنایی با اعضای انجمن در فلان روز و فلان ساعت به فلان خانه برویم.»
– «مدیر مدرسه»، انتشارات امیر کبیر، چاپ چهارم، ۱۳۵۰، ص ۴۸-۵۱٫
داستان مدیر مدرسه استاد جلال آل احمد یکی از بهترین داستان هایی بود که در طول عمرم مطالعه کردم
ممنونم بابت تبریک این روز، چون من هم معلمم